7روزگی تلخ
چه روزای بدی رو دارم میگذرونم خدا کنه زود تموم شههه
دیروز یعنی ١٠ فروردین ویانا رو بردیم از غربالگری بعدشم بردمش از خون واس زردی.دخمل نازم ١٤.٣ زردی اشت!!!!!
از غصه و استرس داشتم میمردم واس خون گرفتن ازش که کلی گریه کردم از پاشنه پاش خون گرفتن بعد از نیم ساعت گفتن باید از تکرار شه و این دفعه بازم استرس و اشکای مننننننن
از دستش گرفتن .دلم خون بود اخه بچه ٧روزه چی دارههه
الانم که مینویسم بغش کردم
خلاصه دستور بستری داد دکتر و ما بستریش کردیم با کلی اشکای من
دیشب شب سختی بود خیلی سختتتتتتتتت.دخملکم توی دستگاه بود و من تا صبح مواظب بودم تا چشم بندرو از رو چشاش نکشه اخه دوبار کشیده بود.مامانم اومد بیمارستان و کلی دعوام کرد که بچرو عذاب نده ببر خونه اونجا مواظبشیم
دل خودم از همه خون تر بود
خلاصه امروز صبح از خون داشت واس اینکه ببینن تغییر کرده یا نه
وای با گریه هاش هر لحظه میمردمممممم خیلی طول کشید دخمل من واس امپول دیروز اینقدر گریه نکرده بود!!
تا اینکه صدام کردن و فهمیدم بعد از سوراخ کردن چند جای دستش نتونستن خون ازش بگیرن دوست داشتم زنرو بکشم اشکام مجال بهم ندادن الانم بغض گرفتدم این چند روز اینقدر بغض کردم که شیرم فکر کنم ندم به ویانا بهتره
کلی بعدش به زنه گیر دادم کوتاه اومده بود خودشم میدونست بچرو عذاب داده ازش متنفرمممممممم
دیگه با گریه تلیدم شوشو و گفتم بیا ویانارو ببریم با اجازه خودمون خونه
و اوردیمش خونه
الان دخترم رو گذاشتم زیر نور مهتابی لخت.ایشالا زود خوب شه و من از ین همه استرس خلاص شم
اسهال هم داره که نگرانشم مردم از استرس
امیدوارم زود این روزای تلخ بگذره