ویاناویانا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

وی ویِ مامان و بابا

تولد عشق تولد زندگی

1391/1/9 1:07
نویسنده : مرمری
336 بازدید
اشتراک گذاری

٩١.١.٤

اول قرار بود سوم فروردین زایمانم باشه ولی از بیمارستان تماس گرفتن و گفتن دکتر گفته ٤فروردین زایمانم میکنه.پس همه چیز افتاد واسه ٤فروردین .من و این انتظار لعنتیییییی...

شب سوم فروردین قرار بود برم بیمارستان وبستری شم.اون شب با شوهرم سر یه مسئله ی الکی بحثم شد و قهر کردم بیشتر بخاطر استرس و دلتنگی حساس شده بودم.تنها رفتم بیرون و همسرم باهام تماس گرفت و با محبت باهام حرف زد.برگشتنی رفتم خونه ابجیم و بعدم اومدم خونه.با همسرم شام خوردیم و وسایل رو اماده کردیم و رفتیم بیمارستان.رفتم و وسایلمو روی تخت گذاشتم و برگشتم با همسرم خداحافظی کردم اون خیلی با محبت باهام حرف زد و مهدیگرو بوسیدیم و اون رفت.وقتی رفت بغض داشت خفم می کرد.دلم واسش کلیییییییییی تنگ شده بودددددددد

دیگه رفتم تو و یه خانمه دیگه هم سزارین داشت و یه خانمی هم طبیعی.

دیگه اومدن و سوزن سرم رو واسم پشت مشتم زدن و رفتن.گفتن ٦صبح هم سوند مزنن

اون شب خیلی سریع گذشت و تا صبح پلک به هم نزدم.صبح هم اومدن و سوند زدن کلی استرس داشتم از دردش شنیده بودم.و واقعا هم درد و سوزش زیاد و بدیییییییییی داشتتتتتت

تا ١ ساعت این حس شدید و بددددددددد خفم میکرد بعدشم که نمیتونستم حتی با وجود سوند بشینم و سوزش ادامه دار بود.

دیگه همه چیز اماده بود فقط مونده بود ببینیم دکتر کی میاد.لحظه ها خیلی کند و سخت میگذشت تا ساعت ١١ که دکتر اومد هزار بار جون دادم خسته شده بودم از سونددددددددددد

اول اون خانمه رو بردن و بعد از ٤٥ مین من رووووووووو

توی اتاق انتظار نگهم داشتن و بعد بچه  ی خانم قبلی رو که بردن دیدم

اخر نوبت من هم رسیددددد

منو بردن توی اتاق عمل .من با کنجکاوی همه جارو می پاییدم.دکتر بیهوشی که اومد گفتم بیهوشی میخوام.جاتون خالی دو تا دکتر بیهوشی و پرستارای اتاق عمل همه نشسته بودن منو قانع کنن که بی حسی بهتر از بیهوشی هست و مضراتش کمتر از بیهوشیه و ...

خلاصه هر چه گفتم میترسم و نه و ... فایده نداشت و تسلیم شدم.امپول رو توی کمرم زدن و تند پرده انداختن جلو چشامو دست بکار شدن.پاهام حالت خواب گرفتگی گرفت و کم کم حس کردم پا و کمر ندارم دستامم یه کم مور مور شده بود.نفهمیدم چه زود زمان گذشت و صدای گریه ی یه بچه توی اتاق پیچیددددددددد یه گریه ی خیلی خیلی ناززززززززز

هیچ وقت فکر نمیکردم این تجربه رو توی زندگیم داشته باشم که با تولد بیبیم صداشو بشنوم.بچرو بردن و شنیدم یکی گفت ببرید مامانش ببیندش.اوردنش بالا سرم وووووووووووویییییییییییی دوتا چشم درشت سبز پررنگ زل زد تو چشاممممممم انگار همسرم داشت نگام میکرد دخترم کپی شوهرم بود!!!!!!وای چه نازززززززززز

باورم نمیشددددددددددد دوست داشتم زود عمل تمام شه و دخترم و درست ورنداز کنم

عمل انگار بعد از اون کلی واسم طول کشید.دکتر و پرستارا مشغول حرف زدن بودن و ... تمام شد

منو بردن .صدا زدن همراهای خانم ...

شوهرم و مامانمفقط راه دادن.شوهرم خندان و خشحال گفت خسته نباشی

وای خدای من هنوزم حس نداشتم.گفتن نباید اصلا تکون بخورم یا سرم رو بیارم بالا.مثه مجسمه بودم

شوهرم اومد و پیشونیمو بوسید.چندبار بوسیدخوشحالی توی وجودش موج میزد بچرو بهش نشون دادن وای چه ذوق داشت

کم کم حس من برگشت و دردای وحشتناکم شروع شد.بچمو اوردن و شیر بهش دادن.خودشون دهنشو گذاشتن روی سینم اونم شروع به مکیدن کرد وایییییییییییی این دخمل منهههههههههه؟؟؟؟؟؟؟

 

خلاصه درد امونمو بریده بودددددددد اومدن شیاف گذاشتن و شکممو فشار دادن از درد داد زدم و گریه کردم توی ملاقات هم همش ناله میکردم بابام نگران قران بالا سرم میخوند

اخخخخخخ خدارو شکررررررررررررر که گذشتتتت خیلی درد کشیدم ولی با دیدن ویاناینازنینم همه دردام میرفت

دیگه فردا ساعت ٢ظهر مرخص شدم و ویانا به خونه اومد و ما شدیم سه نفر...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)